در جنگلی زيبا و سر سبز حيوانات زيادی زندگی می کردند که در ميان آن حيوانات، گوزنی مغرور و خود پسند بود، که از حيوانات ديگر کناره گيری می کرد و غرورش باعث شده بود تصوير غلطی از توانايی های خود داشته باشد و نتواند در صدد اصلاح يا کاهش عيب های خود برآيد. با خود می گفت: «چه شاخه های زيبايی دارم.»
اما هيچ وقت به پاهای لاغر و ضعيفش فکر نمی کرد که در مواقع لزوم می تواند سريع و چابک از دست شکارچی ها فرار کند.
روزها گذشت تا اينکه از قضا گرگ به گوزن حمله کرد و گوزن از ترس جانش پا به فرار گذاشت و وارد بيشه زاری شد و خود را در لا به لای شاخ و برگ درختان پنهان کرد. گرگ از تعقيب گوزن خسته شد و از شکار منصرف شد. وقتی گوزن می خواست از بيشه خارج شود ديد که هر چه تلاش می کند نمی تواند از بيشه زار خارج شود. چرا که شاخه هايش در بين شاخ و برگ درختان گير کرده است. گوزن می ترسيد که اگر بيرون بيايد، شاخه های زيبايش بشکند. ساعت ها در آنجا ماند. حيوانات زيادی از آنجا می گذشتتند و هر يک صحبت هايی با گوزن می زدند. اما هيچ کدام از آن صحبتها تأثيری در بيرون آمدنش از بيشه زار نداشت.
يکی می گفت:
«ای گوزن همين پاهای لاغر و نحيف تو بودند که تو را از دست گرگ نجات دادند و تو هم از آنها غافل بودی.»
ديگری می گفت:
«گوزنی که شاخ ندارد ديگر گوزن نيست.»
ناگهان خرگوشی که از بیشه زار می گذشت چشمش به گوزن افتاد و به او گفت:
«به جای اينکه حرفها و سخنان نا اميد کننده حيوانات را گوش کنی کمی با خودت بينديش که شاخه های زیبایت موقع ای ارزشمند است که خودت وجود داشته باشی، شاخههایت بشکند، بهتر است که طعمهی گرگ گرسنه شوی.» گوزن به فکر فرو رفت و با سعی و تلاش بسيار از بیشه بيرون آمد و گفت: «کجايی خرگوش باهوش که با کلامت زندگيم را نجات دادی.»
و به راستی فهميدم که يک کلام، چه خوب و چه بد می تواند يک زندگی را متحول کند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.